«دز» کهنسال آن پایین مثل پهلوانی پیر که بعد از باران چند روزه جانی دوباره یافته، خشمگین و پرغرور پایش را به دامنه لنگرکوه میکوبد و میرود؛ میرود که برسد به دشتها و کوهها و زمینهای تشنه پایین دست و غرش بیامانش لرزه میاندازد به تن ما که 60-50 متر بالاتر معلق ماندهایم وسط رودخانه؛ توی گرگر (وسیلهای آهنی برای جابهجایی از میان رودخانه) کوچک آهنی زنگزده که نه راه پس دارد و نه راه پیش. باد هم مثل هیولایی خوشحال از شمال به جنوب، گرگر را موذیانه تاب میدهد تا ترس بیشتر بر دستهای لرزان و عرقکردهمان که محکم سیم بکسل را چنگ زده، چیره شود.
دز همچنان زیر پایمان میخروشد؛ عصبانی با چهرهای سرخ و پر گلولای و ما چشمان پر وحشتمان را به اکبر و آقامعلم دوختهایم که حالا ایستاده روی سیم بکسلهای نازک، گرگر را به هر جانکندنی هل میدهند به آن طرف دز؛ جایی که مدرسه چادرنشینان ایل بختیاری بزرگ آنجاست. این راه، مسیر همیشگی آقامعلم است؛ حجت دودانگه، 30ساله که خود بچه روستای «گاومیر» سردشت دزفول است و اصالتا بختیاری. او همیشه یکه و تنها این راه را میآید تا خودش را به 9دانشآموز عشایرش در این طرف دز، در دل لنگرکوه، درست روی کوه پهلوی برساند؛ به فاطمه و ناهید، مهران، مسلم، محدثه، محسن و...که تنها معلمشان آقای دودانگه است؛ معلمی که از شهر میآید و لابهلای درس، داستان خیابانها، کوچهها، ساختمانها و فروشگاههای شهر را برای آنها میگوید؛ جایی که شاید بعدها وقتی خیلی بزرگ شدند مسیرشان به آنجا خورد وگرنه به قول خودشان «ایل را چه به شهر، خانه ما همین کوهها و دشتهاست».
قطار؛ تنها راه رسیدن به مدرسه
قرارمان صبح روز سهشنبه در راهآهن اندیمشک است، آقامعلم با کولهای 30کیلویی از وسایل و آذوقه برپشت و پاکت سوالهای امتحانی در بغل، کنار ریل قطار چشم انتظارمان ایستاده. قطار تا دقایقی دیگر راه میافتد تا او را به مدرسه کوچکاش در دل عشایر برساند و اگر از آن جا بماند دیگر هیچ وسیلهای برای رفتن ندارد؛ «فقط با قطار میشه به عشایر اون نقطه رسید. غیرقطار که نمیشه، نه جادهای داره و نه راهی، جا بمونیم واویلاست؛ باید صبر کنیم تا فردا صبح». قطار محلی هر روز صبح از اندیمشک حرکت میکند و از «دوکوهه»، «گل محک»، «بالارود»، «مازو»، «شهسوار»، «تله زنگ»، «تنگ پنج» و «تنگ هفت» و 7 ایستگاه دیگر میگذرد تا به «درود» در استان لرستان برسد و دم غروب برمیگردد؛ تنها راه ارتباطی مردمان شمال خوزستان با روستاهایی در دل زاگرس و آن طرفتر استان لرستان.
راه مدرسه طولانی است. اگر توقف اضطراری پیش نیاید و اتفاقی نیفتد یک ساعت و نیم دیگر میرسیم. مسافران،بعضی خسته و بیرمق و بعضی با ذوق و شوق روی صندلیهای قدیمی و پارهپوره قطار اتوبوسی نشستهاند و به دشتها و کوههایی که باران شدید 2روز پیش تنشان را سبز کرده نگاه میکنند. آقامعلم اما در دفترچه کوچکش چیزهایی را یادداشت میکند که میگوید شعر است اما میل خواندنش را برایمان ندارد؛ «راه زیاده اگر باقی معلما باشن حرف داریم برای گفتن اگه تنها باشم و حالی باشه شعر میگم و میخونم اگر درس جدید داشته باشم، کتابامو مرور میکنم، خلاصه که سرمون گرمه تا برسیم». تا برسیم، دشتهای سبز قدمهایشان را بلند میکنند و میگذارند سر کوه و بعد کوههای باران خورده قدمشان را آرام پایین میآورند روی تن دشت. قطار مثل کودکی شیطان و بازیگوش، تند و فرز از میان دشتها میپیچد در دل کوهها و بعد قایم میشود در تونلهای سیاه. هوای اردیبهشت زاگرس کهنسال، آقامعلم را سر ذوق آورده و قلمش روی کاغذ تند میچرخد. یک ایستگاه مانده که پیاده شویم، بره و بزغالهای مهمان واگنمان میشوند، میروند که برسند به بقیه گلهای که در مسیر ییلاق از آنها جاماندهاند. بزغاله در تقلای فرار از دست صاحبش وَرجهوورجه میکند که ما در نیمایستگاه «وحدت» با عجله پیاده میشویم؛ جایی که قطار فقط 30ثانیه برای آقامعلم ترمز میکند. همین چندماه پیش بود که در یکی از این نیمایستگاهها یک نفر موقع پیادهشدن، چون سریع نپرید پایین، قطار حرکت کرد و دو پایش قطع شد.
یک ساعتونیم پیادهروی از قطار تا مدرسه
قطار که در دل تونل بعدی گم میشود ما میمانیم و دشت و کوه و آسمانی که پردهای نازک از غبار روی پوستش نشسته است. فقط هرازگاهی صدای جیغ جیغ صبحگاهی ساری است یا پرستویی و نسیمی که تن ترد کنارها و پرزین و بهمنها و شقایقها را میرقصاند. آقامعلم کفشهایش را درمیآورد و پوتینهای کرمرنگاش را میپوشد، بندهای کولهاش را روی تختهسنگی محکم میکند و میزند به دل کوه و میرود و میرود و میرود؛ «راه زیاده، زود خسته نشینا، عمیق نفس بکشین تا جون بالا اومدن داشته باشین.» پیش رویمان لنگرکوه بود و کمی جلوتر از آن اشترانکوه، آن یکی مانند دژی محکم مرز بین دو استان است و این یکی مثل پسری جوان زیر چتر پدر محکم ایستاده. آقامعلم سبک و چابک از روی تختهسنگهای بزرگ میپرد، از تپهها بالا میرود و گاهی اوقات به نقطهای در دست راست خود نگاه میکند؛ «الان که خوبه، شما هستین، هوا خوبه، روزه، شده که شب رسیدهم، هیچکی هم نبوده، با نور مهتاب و ستارهها راهو پیدا کردهم، شده که بارون اومده مثل موش آب کشیده شدهم، شده که یکه و تنها حیوون دیدهم و وحشتکردهم، الان بهشته ترس نداره که.» راه طولانی است شاید یک ساعت، بدون هیچ مسیر هموار و پا خوردهای، بکر بکر؛ انگار که ما نخستین رهگذرانش باشیم. بعد از اینکه صورتهایمان حسابی از این همه پستی و بلندی گر گرفت و از پیادهروی بیوقفه، نفسهایمان به شماره افتاد دز خود را نمایان میکند. آقامعلم میرود به همان نقطه که به آن خیره شده بود؛ روی تختهسنگ پهن و دستهایش را حلقه میکند دور دهانش: «برااااااااااااااار هووووی برااااااااااااار». صدایش از دز پرخروش رد میشود میخورد به کوه پهلوی، میرسد به گوش پسران خانمندلی، آنها آقامعلم را میبینند و دوان دوان میآیند.
انگشتی که گرگر همان اول برید
ما باز هم دل کوه را میرویم پایین تا برسیم به گرگر، شاید 10دقیقه دیگر؛ «هر بار که میام باید صداشون کنم، خودم که تنها از پس گرگر برنمیام، باید بیان دنبالم». ما به گرگر میرسیم اما پسران خان هنوز نرسیدهاند، «هنوز راهه تا بیان، صبر داشته باشین». کنار گرگر بغل پایههای سیم بکسل نشستهایم، زیر پایمان دز خودش را به تختهسنگهای بزرگ میکوبد و میرود به پاییندست. آب به خاطر باران 2 روز پیش گلآلود است.
دو تا از پسرها میرسند. آقامعلم از آن دور آنها را میشناسد؛ «اکبر و امیرحسینن.» دستی تکان میدهند و سوار گرگر کوچکتر که در ارتفاع پایینتری از گرگر اصلی است، میشوند و با چیزی شبیه آچار فرانسه که به سیم بکسل گیر میکند گرگر را به حرکت درمیآورند. 10دقیقهای طول میکشد تا برسند این سمت رودخانه؛ «تا چند وقت پیش با دست سیمو حرکت میدادن، بند انگشت خیلیهاشون بریده، بند انگشت منم روز اول که اومدم اینجا گرفت به سیم و برید ولی حالا با این جقجقه بهتره؛ حداقل خطرش کمتره». پسرها خیس عرق میرسند و پای گرگر بزرگ مینشینند تا نفسشان جا بیاید و با چشمهای متعجب از ما میپرسند: «نمیترسید سوار شید که؟» به زبان نمیترسیم اما در دل چرا.
یک طرف سبد آهنی به خاطر وزن نامتعادل ما سنگینتر از طرف دیگرش است و در هوا تاب میخورد. آقامعلم و اکبر ایستاده پشت ما، میله آهنی گرگر نامتعادل را گرفتهاند و پایشان را مثل بندبازها روی سیم بکسل نازک گذاشتهاند؛ با گفتن یک، دو، سه زنجیر گرگر را آزاد میکنند و آن را با تمام زورشان هل میدهند و ما بهسرعت سر میخوریم تا وسط رودخانه و همانجا بیحرکت میمانیم. عرض رودخانه 150متر است و هنوز نزدیک 75متر مانده تا برسیم به آن طرف. دز انگار دنبال طعمه باشد هر لحظه خروشانتر میشود و موجهایش را به سمت بالا پرتاب میکند. نفس آقامعلم و اکبر گرفته و عرق روی پیشانیشان نشسته و روی سیم نامطمئن بیامان تکان میخورند. یک دقیقه بعد باز سعی میکنند سبد سنگین را روی سیم به حرکت دربیاورند اما باد مانع حرکت است، بالاخره امیرحسین روی سبد بلند میشود و با دستهای بیجانش سیم بکسل را با شمارش آقامعلم میکشد. سبد تکان میخورد و میرود به سمت جلو. چندبار دیگر تا آخر راه همین وضع تکرار میشود. تا میرسیم به سکوی آن طرف دز موجها انگار آرامتر میشوند.
باز هم پیادهروی اما این بار شاید 20دقیقه به سمت ییلاق عشایری «نمناک» در غربیترین نقطه لنگرکوه؛ جایی که مدرسه آقامعلم آنجاست. خسته و کوفته کوله سنگینش را میاندازد پشتش و راه میافتد. باز هم باید از کوهها بالا برود. او با اکبر و امیرحسین میرود و ما پشت سرشان با فاصله راه میافتیم؛ «همه سختی راه یه طرف، سوار و پیاده شدن این گرگر یه طرف، یهبار که هیچکس صدامو نمیشنید تنهایی 40دقیقه سوار گرگر بودم، انقد وسط دز تاب خوردم و باد نذاشت که کلافه شدم. چارهای نبود. به هر بدبختی خودمو رسوندم این طرف، دز سر پر بادی داره.»
کلاس سنگی بدون آب و برق و گاز
خانههای قشلاقی طایفه قالبی از ایل حاجیوند در این نقطه کوهستانی سیاهچادر نیست، چون اینجا باران موسمی زیاد دارد و باید سرپناه محکمتر باشد؛خانههای سنگی که دیوارهایش از سنگهای بزرگ دل همین کوه است و سقفهایش تنههای درخت بلوط همین دشت؛ تن دیوارها نه سیمان خورده و نه گچ دیده و فقط سنگریزهای کوچک حفرههای بین سنگهای بزرگ را پر کردهاند؛ خانههایی از خود طبیعت بدون آب و برق و گاز و مدرسه که در امتداد همین خانههاست و با همان سبک و سیاق و با دستان خود ایلاتیها ساخته شده است.
مدرسه که نیست؛ اتاقی است تاریک که هم کلاس درس است و هم خانه معلم، با چند صندلی و نیمکت قدیمی و موکت نازک و تخته سیاه و وایتبردی و تختخوابی که برای معلم است؛ «همه زندگی من همینه؛ همین که میبینید». آقامعلم مشغول کشیدن پلاستیک بلند از روی وسایل و پهن کردن موکت و مرتبکردن اتاق میشود. بیرون کلاس تاریک، بچهها جمع شدهاند برای شروع درس. وقت امتحان آخر سال است. هرکدام کتابی در دست اطراف مدرسه راه میروند؛ «امتحان بچههای عشایری زودتر شروع میشه، چون زود کوچ میکنن و میرن ما باید قبل از کوچ امتحانا رو بگیریم، بین خودمون به زود کوچ معروفن.»
کلاس بیرون از مدرسه تشکیل میشود، روبهروی آغل گوسفندها، بچهها میز و نیمکتها را میآورند روبهروی دیوار مدرسه، تخته سیاه را کنار دیوار علم میکنند و مینشینند روبهرویش. آقامعلم شروع میکند با فاطمه، ناهید و محدثه ریاضی پایه سوم را دورهکردن و از ستایش و مهران میخواهد یکی از درسهای کتاب بخوانیم پایه اول را با هم بلند بخوانند، همزمان مسلم از محسن جغرافی میپرسد و ابوذر هم برای امتحان آماده میشود، صداها در هم شده و بچهها تلاش میکنند بلندتر از هم حرف بزنند و خیلی زود دشت پر میشود از واژهها و اعداد و ارقام؛ «همیشه کلاسای چند پایه همینطور شلوغ و پر سروصداست، چارهای هم نیست باید همزمان همه بچهها رو مشغول کرد و حواسمون هم بهشون باشه، چون اگر یکیشون بیکار بمونه کل کلاس رو به هم میریزه، بهخاطر همین اونایی که درسشون قویتره رو همیار معلم میکنم تا با بچههای ضعیفتر کار کنن و اینطوری جو کلاسو آروم نگهمیدارم تا به همشون برسم .»
چوپانی وسط کلاس درس
ابوذر حواسش به آغل گوسفندهاست و دل به درس نمیدهد، شیطانترین دانشآموز کلاس که به قول آقامعلم به هیچ صراطی مستقیم نیست؛ «بچههای عشایر خیلی باهوش و تیزن اما شیطنتای خاص خودشونو دارن، یهو میبینی که نیستن، رفتن، میرن خونه چیزی بخورن یا به مادرشون چیزی بگن بعضی وقتا دیر میان، وقتی میپرسم کجا بودین میگن که آقا ما گوسفندا رو برده بودیم چرا. چی میتونم بگم؟ مجبورن، کارشون اینه، از بچگی باید برن سراغ چوپونی، منم سخت نمیگیرم، میذارم راحت باشن اما در عین حال سعی میکنم نظمو بهشون یاد بدم.»
کلاس زودتر از موعد تمام میشود چون بعضی از بچهها از طایفهای که 4کیلومتر بالاتر از نمناک، ساکناند، میآیند و باید زودتر به خانههایشان برسند؛ «سه تا از بچهها از پشت همین کوه هر روز صبح پیاده میآیند و ظهر پیاده برمیگردند بدون هیچ بزرگتری، حالا بارون باشه، برف باشه، حیوون درنده باشه، چارهای ندارن».
سکوت؛همدم همیشگی آقامعلم
بچهها که میروند آقامعلم میماند و اتاقی سوتوکور و تاریک که نه تلویزیونی دارد که ساعتهای خالی آن را پر کند و نه موبایلی که به اینترنت وصل شود و نه خانوادهای که بتواند پیش آنها برود؛ «من خودم بزرگشده همین طبیعتم، تنهاییو خوب بلدم، روزهای بیکسی زیاد داشتم، قبل از معلمی برقکار بودهم، بنا بودهم، کارگر بودهم، دوران دانشجویی تو دزفول هم دور از خونواده بودم، خلاصه با تنهایی عجینم و مسئلهای ندارم. کتاب میخونم، شعر میخونم، تدریس فردا رو مرور میکنم، میرم همین روبهرو، لب صخره میشینم از طبیعت حظ میبرم. با پسرای اینجا میریم لب دز برای ماهیگیری، خلاصه اینکه تا اینجام خوب انرژیم رو از طبیعت میگیرم».
معلم عشایر نباید مریض شود
اینجا موبایل حتی یک خط آنتن هم ندارد و آقامعلم در بیخبری محض از دنیای بیرون و خانوادهاش به سر میبرد تا روزی که دوباره به اندیمشک برگردد. حتی اگر اتفاقی برای او بیفتد هم نمیتواند کاری کند یا به کسی خبر بدهد؛ «من سنگ کلیه دارم، بعضی وقتا بدجور درد دارم ولی چون میدونم اینجا اگر بلایی سرم بیاد هیچ راه نجاتی نیست، تمام داروها و چیزایی که نیازه رو با خودم میارم. شرایط برای کل ایل همینه منم مثل اونا؛ بالاخره تا الان خدا بزرگ بوده و اتفاقی نیفتاده و ایشالا بعد از اینم نمیافته.»
در نمناک هیچ امکاناتی نیست، چون غیر از معلم و هر از گاهی مسئولان آموزش و پرورش، تقریبا هیچ نهاد دولتی به این منطقه نیامدهاند؛ «همین لوله آبو میبینی که از چشمه تا اینجا اومده، اینو معلم قبلی خریده و خودش درست کرده و آبو به اینجا رسونده. میگفت میدیدم که زنای حامله و پیرزنا مجبورن از رو صخره خطرناک رد بشن، خودم اینو خریدم و درست کردم. حالا زنای ایل راه میرن و دعاش میکنن؛ میگن اگه این معلم نبود ما همینو هم نداشتیم.»
با غروب آفتاب، رو به دشت مینشیند و به روزهای سختی که پشت سر گذاشته و روزهای سختتری که پیش رویش است فکر میکند، به اینکه تازه اول راه است و به قول خودش باید صدها مدرسه عشایری دیگر را تجربه کند و درسهای زیادی از زندگی آنها یاد بگیرد. چادر سیاه شب روی سر نمناک میافتد که صدای 2 مرد از کوه پشت سرمان میآید، هراسان و نگران گله را دوان دوان به سمت پایین میآورند و خان مندلی را صدا میکنند. به زبان بختیاری برای معلم میگویند که همان پلنگی که هفته پیش 14تا از گوسفندهای گله را زده حالا آن بالاست و باز هم 4 تا گوسفند را تلف کرده، چیزی نمیگذرد که همه مردها پای کوه جمع میشوند و با صدای بلند شور میکنند. هرکس چیزی میگوید، نگران این هستند که پلنگ این بار پایینتر بیاید و به خانههایشان حمله کند. خان مندلی میگوید تا کوچ ییلاقی به درود 10روز بیشتر نمانده، نمیزنندش.
منبع: همشهری